بعدازگذراندن يك شب درداخل ماشين به همراه زنم صبح زودكه بلند شديم ابتداچندنان خريديم وصبحانه رادرداخل بوستان معلم شهرصالح اباد خورديم.چكي كه شركت بيمه ايران واحدسرخس به من داده بودبايستي به بانك ملت ببرم تا نقدشود.

ماشين رادرداخل كوچه كه كتاب خانه عمومي شهرصالح اباد نيزديده مي شدراپارك كردم.زنم داخل ماشين بود به طرف بانك برگشتم بانك ان طرف خيابان بودخيلي شلوغ بود.همانطور كه داشتم مي امدم پيرمردي روستايي حدودا70سال باكلاهي سياه وكتي رنگي وپيراهني سفيد وبازير شلواري گشادكنار كوچه در داخل پياده رونشسته بود.پيرمردي محبوبي به نظر مي امد.قيچي مخصوص اخته كردن اسب وگاووالاغ درروي كيسه اش بود.گدابه نظرنمي امدولي محتاج به پول بود.چندكلمه اي بامن صحبت كردگفت كه چندسال است زنش مرده است وكسي هم درروستايش از او خبري نمي گيردگفت كه هيچكس را هم ندارد.صميميت عجيبي درچشمهايش برق ميزدكه دل ادم را كباب مي كرد.گفت كه پول نداردكه به روستابرگردد.مقداري به اودادم وگفت كه نتوانسته است باقيچي كاري بكندتاپولي بدست اوردوكارش خراب است.دعايم كرد وگفت كه الهي روي درماندگي نبيني.به بانك رفتم ولوله بودبراي حساب بازكردن گروه زيادي پيرزن وپيرمرد دربانك بودند.حدود يك ساعت دربانك معطل شدم.وقتي بيرون امدم هنوزدرفكرپيرمردبودم.باخودم گفتم كه بيشتركمكش كنم تا به روستابرگردد.وقتي برگشتم كيسه اش درپشتش بودوقيچي اش هم دردستش بود.رفتم به دنبالش بادونفرديگرحرف ميزد.مقداري پول ازجيبم برداشتم ودريك متري اش كه بودم مرا شناخت.چشمانش بابرق عجيبي مراپاييد.دستم رادرازكردم وپول رادر جيبش كردم وبرگشتم.دوباره شروع به دعاكردكه من ازانهادورشده بودم.